گر چه دور خانه ام صدها نگهبان داشتم
باز با غم رفت و آمد های پنهان داشتم
گرچه تنها حربه ام اشک است حالا ، یک زمان
در نگاهم جنگجوهای فراوان داشتم...
از همان روزی که آدم سیب را از من گرفت
پا به پایش در دل تاریخ جریان داشتم..
عشق با من بود.. لیلاوار یا سودابه وار
خوب و بد.. اما به احساس خود ایمان داشتم
داستانم هفت خوان رستم دستان نشد
من ولی اندازه ی سهم خودم خوان داشتم
باز هم دلخوش به این بودم که بادی می وزد
قدر موهایم اگر روز پریشان داشتم...
خوب شد ای شانه ی مردانه از راه آمدی
چند وقتی بود خیلی حس باران داشتم...
#سیده_تکتم_حسینی
دیگر اشعار :
نویسنده : علیرضا بابایی